دسته
فیدها
آدرس جديد نويد رهايي در تبيان
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 764812
تعداد نوشته ها : 562
تعداد نظرات : 0
Rss
طراح قالب
GraphistThem226

آهاي مردم ! پسرم را نديديد؟ خاطرات الهه قوام پور (قسمت سوم)

... صبح به طرف آشپزخانه رفتم و خانمي با چشمك به من گفت قلوس هستي؟ يك مرتبه جا خوردم . قلوس به انگشت اضافي گفته مي شود كه اصولا در كنار بعضي از انگشت هاي شست در مياد و خيلي كوچك است لقب محترمانه اي بود كه سازمان به افراد مسئله دار در ابتداي كار مي داد، و به مرور تبديل به بريده، خائن و مزدور و جاسوس مي شد. سازمان با اين اصطلاح مي خواست بفهماند كه ما زائد هستيم و به همين خاطر قلوس نام گرفته بوديم . به او گفتم حرف خودت است يا ما ناميده مي شويم . گفت ناميده مي شويد ولي ناراحت نباش . چي مي خواهي ؟ آرام به او گفتم از ديروز من و بچه ام غدا نخورديم او چند تخم مرغ و نان و چايي و شير به من داد وگفت ...

 

الهه قوام پور، كانون ايران قلم، دهم نوامبر 2010

افسر مخابرات گفت سيد الرئيس اينها را خيلي دوست دارد و به اينها خيلي احترام مي گذارد اينها براي سيد الرئيس كار مي كنند ...از خودم پرسيدم چه كاري است كه اينها انجام مي دهند و ما نمي دانيم ؟

ما خودمان تمام وقت براي اينها كار ميكنيم و خيلي بخوابيم ۴ ساعت است.. خدمت كردن سازمان به سيد الرئيس سوال من بود ولي جرئت نكردم بپرسم اما اصرار داشتم كه سيد الرئيس را ببينم و او گفت سيد الرئيس وقت ندارد كه تو را ببيند و خواهش كردم كه تلفنش را بدهد او خنديد و گفت همه كس نمي تواند شماره سيد الرئيس را داشته باشد . جالب اينكه تا اين چند سال پيش نمي دانستم سيد الرئيس لقب صدام حسين بوده آن زمانها فكر مي كردم فرضا رئيس آن افسر امنييتي است. از او خواهش كردم بگذارد كه من بروم و او قبول نكرد بعد از چند لحظه گوشي را برداشت و به يكي از پايگاه ها ي سازمان زنگ زد و بعد از نيم ساعت همسر احمد حنيف نژاد آمد. احمد حنيف نژاد كه برادر محمد حنيف نژاد بود، توي سازمان برادر يونس ناميده مي شد. زن احمد حنيف نژاد كه اسمش به خاطرم نيست ، زني زيبا، قد بلند و اهل اصفهان بود با يك مرد كه خون چشمانش را گرفته بود، امد. مامور مخابرات صدام حسين بعد از يك گفتگو كوتاه و گرفتن امضا از آنها مرا به انها تحويل داد كه اين برخورد پليس و تحويلم به انها مرا بسيار ناراحت كرد.

همراه آن دو ، من و پسرم سوار ماشين شديم بدون اينكه با همديگر گفتگويي داشته باشيم . پسرم توي دستانم حدود دوساعت بود كه خوابيده بود و نمي دانست كه مادرش چه ماجراهايي را طي كرده و چه اتفاقاتي در انتطارش است .مردي كه رانندگي مي كرد من و خانم حنيف نژاد را به خيابان مستشفي الجمهوري در شهر كركوك برد و در مقابل هتل پياده كرد و رفت. اين هتل كه تبديل به پايگاه سازمان شده بود، آشپزخانه مركزي سازمان واقع شده بود و غذاها در آنجا پخته مي شد و به پايگاه هاي ديگر فرستاده مي شد اكثر نشستهاي جمعي در زير زمين كه جاي پارك ماشين بود، انجام مي گرفت . تقريبا تمام افراد اين پايگاه مشكل مهره اي و كمري داشتند و اكثر بچه هايي كه به مهد كودك مي امدند مربوط به اين محل بودند . وقتي وارد هتل شديم همسر احمد حنيف نژاد از من خواست كه به طبقه اخر ساختمان بروم و در مورد فرارم با كسي صحبت نكنم هر چند كه بعدا در نشست عمومي راجع به فرارمن صحبت ميكنند و خانم شاهرخي هم در اين نشست حضور داشته كه حرفاي تحقير كننده در مورد من گفته شده ان شب سازمان تصميم ميگيرد كه مرا اعدام كند كه با همسرم در اين مورد به گفتگو مينشينند و او مخالفت ميكند . بعدها وقتي كه با همسرسابقم در تركيه بحث مان مي شد او مي گفت مي خواستي تو كشته بشوي و من نگذاشتم سازمان اين كار را بكند و پشيمان بود از اينكه چرا مانع شده است. او مي گويدالهام مجاهد نيست و كار تشكيلاتي نكرده و گويا اين مخالفت همسرم كه بيشتر بخاطر پسرمان بود مرا از مرگ حتمي نجات مي دهد.

وقتيكه به هتل رسيديم ، من را به بالاترين طبقه منتقل كردند و اتاقي را به من دادند. چند پتو بود و يك موكت رنگ پريده. تمام اتاق هاي آن هتل حمام و بالكن داشت . اما در طبقه اخر هيچكدام از اتاق ها نه حمام داشت و نه بالكن. فقط يك تراس بزرگ بود كه هركس مي خواست لباسش را بشورد مي توانست انجا روي طناب پهن كند. يك حمام توي راهرو بود و يك توالت كه هر دو آنها كوچك بودند كه در ته راهرو قرار داشتند . آن شب مي خواستم پوشك بچه ام را عوض كنم به پايين رفتم و تقاضا براي پوشك كردم كسي به من نداد . با اينكه بچه هاي زيادي در انجا از پوشك استفاده ميكردند ولي بچه من بخاطر وضعيت من از مزاياي صنفي محروم شده بود . با صداي بلند اعتراض كردم كه متوجه شدم چند خانم ديگر در انجا هستند كه وضعيت مشابه مرا دارند و مسئله دار هستند ولي بچه ندارند. بيرون امدند و گفتند از ملافه براي پوشك استفاده كن . ملافه اي به من دادند و با همكاري انها ملافه را چندين تيكه كرديم و از نايلونهاي كيسه زباله براي دور پارچه اضافه كرديم كه جايي كثيف نشود و شب را با شكم گرسنه من و بچه ام سپري كرديم

صبح به طرف آشپزخانه رفتم و خانمي با چشمك به من گفت قلوس هستي؟ يك مرتبه جا خوردم . قلوس به انگشت اضافي گفته مي شود كه اصولا در كنار بعضي از انگشت هاي شست در مياد و خيلي كوچك است لقب محترمانه اي بود كه سازمان به افراد مسئله دار در ابتداي كار مي داد، و به مرور تبديل به بريده، خائن و مزدور و جاسوس مي شد. سازمان با اين اصطلاح مي خواست بفهماند كه ما زائد هستيم و به همين خاطر قلوس نام گرفته بوديم . به او گفتم حرف خودت است يا ما ناميده مي شويم . گفت ناميده مي شويد ولي ناراحت نباش . چي مي خواهي ؟ آرام به او گفتم از ديروز من و بچه ام غدا نخورديم او چند تخم مرغ و نان و چايي و شير به من داد وگفت هر روز قبل ازاينكه افراد نماز بخوانند بيا و غذايت را ببر صبحانه را به اتاق بردم و با بچه ام نشستيم و صبحانه را صرف كرديم و هر روز برنامه به همين شكل پيش مي رفت لباس و پارچه ايي كه بعنوان پوشك براي بچه ام استفاده ميكردم با دست مي شستم و توي تراس كه شباهت زيادي به پشت بام بود پهن مي كردم و گاهي هم پسرم را بغل مي كردم براي تماشاي سارها كه تعدادشان خيلي بود يا اينكه توي راهرو با زنداني هاي ديگر از اين جا و انجا صحبت ميكرديم به غير از مجاهدين . چون مي ترسيديم بين ما كسي باشد كه مشكل ما را بيشتر از اينيكه هست بيشتر كند . يكروز من و پسرم در اتاق نشسته بوديم و با هم بازي ميكرديم يك دفعه در باز شد و همسرم را كه به منظور ملاقات آمده بود ديدم.

همانطور كه قبلا اشاره كردم هر زن و شوهري حق داشتند كه همديگر را ماهي يكبار ملاقات كنند و هدف از اين ملاقات فقط تخليه غريضه جنسي بود . در اون هواي گرم سوزان عراق و جو جنگي و نشست هاي اجباري طاقت فرسا همراه با شستشوي مغزي و بيرون انداختن احساس و جدا از خويشان و يا همسر فرصتي را نمي گذاشت كه در اين ملاقات كوتاه بخواهي از روابط جنسي لذت ببري . بخصوص كه ساعت چهار صبح بايد همسرت هتل را ترك مي كرد و ماشيني هم اين ساعتها هميشه حاضر بود، چونكه بايد ماشين پيك ساعت 4 يا 5 صبح حركت مي كرد تا بتواند مسيرهاي مختلف را بين كركوك و سليمانيه و ماوت و پايگاه هاي مرزي را طي بكند و تاريك نشده به مقصد نهايي اش كه روستاي گلاله كردستان عراق بود ، برسد. از ديد من اين نوع ملاقاتها شبيه محله هايي بود كه زنان تن فروش مشغول كسب و كار بودند منتها پولي رد و بدل نمي شد . خانمي در انجا پشت ميز هتل نشسته بود و كليد اتاق را مي داد و اسم زوج ها را چك مي كرد . توي هتل اشپزخانه كوچكي داشت و از همان محلي كه غذا براي پايگاه ها مي رفت براي هتل شفائي كه محل معاشقه بود هم مي آمد . و هر كس مسئول بود كه غدايش را گرم كند و انجا بخورد بعضي از شوهران به اشپزخانه نمي امدند و مثل اينكه خجالت ميكشيدند و همسرانشان غذا را گرم ميكردند و به اتاق مي بردند و بعدا مي آمدند ظرفهايشان را مي شستند و ميوه يا چايي با خود مي بردند . كساني از اين نحوه ملاقات ها راضي بودند كه تازه در درون سازمان ازدواج كرده بودند و يا قبل از اينكه به سازمان بپيوندند در ايران ازدواج كرده بودند و به اميد كار و كاسبي كشور را ترك كرده بودند و به چنگ سربازان رجوي افتاده بودند.

يادم مياد توي يكي از همين ملاقاتها فائزه را ديدم. دختري تقريبا بلند قد و سبزه بود كه او را در اوايل آمدنم به سازمان قبل از اينكه ازدواج كند در پايگاه جليلي ديده بودم. در هتل شفاهي او را ديدم كه مشغول گرم كردن غذا براي خود و همسرش بود . با او احوالپرسي كردم و همسرش كه قامتي پر و بسيار جدي بنطر مي رسيد را با اشاره به من نشان داد . همسرش در گوشه اي ساكت نشسته بود به طرفش رفتم و سلامش كردم و او هم با مهرباني جواب سلامم را داد وهمين باعث شد كه بتوانيم با هم گفتگويي كوتاه داشته باشيم . او پرسيد از كدام قسمت ايران هستم و من هم گفتم حدس بزن و او شروع كرد به خنديدن و براش شيطنت من جالب بود. در سازمان راحتر بود با يك نفر بيگانه حرف بزني تا همسر خودت . چون سازمان معتقد بود توي جمع و يا اينجور جاهايي بايد زن و شوهرها برخورد خودشان را با همسرانشان مقابل ديگران مراعات كنند. به هرحال انها شامشان را صرف كردند و در حال رفتن بودند كه فايزه به طرف من آمد و آرام پرسيد . چي گفتي كه او خنديد. و من گفتم برو از خودش بپرس كه بعدها ديدم هر دوي آنها بخاطره اقاي رجوي از بين رفته اند .

در يك ملاقات ديگر كه با همسرم داشتم زن و شوهري را در آشپز خانه هتل شفاهي ملاقات كردم كه شوهره دكتر بود و يكبار من مريض او بودم و خانمش در پايگاه ما كار ميكرد. من خيلي ناراحت بودم و به خانمش گفتم ، اخه اين شد زندگي !؟پسرشان كه هفت الي هشت سال داشت خيلي نگران بنظر مي رسيد نگاهي به من كرد و مادره ضمن اينكه به پسرش نگاه مي كرد گفت خودمان كرديم . مگر نان و اب مان كم بود كه به اينجا آمديم يك گله گوسفند هستيم كه چه موقع وقت سر بريدنمان بيايد خدا ميداند. من گفتم چرا از اينجا نميريد بهتره كه بريد و اينجا نمانيد . همسرش نگاهي به من و همسرم انداخت و گفت خود شما چرا نمي رويد ؟ من اشاره به همسرم كردم و گفتم او نمي ايد . بيچاره ها ترسيدند و ديگه حرف نزدند . داشتم اين را ميگفتم كه در باز شد. ... وقتيكه همسرم را ديدم شوك شدم . سر او فرياد كشيدم كه چه ميخواهي از من ؟من چه گناهي كرده ام كه همسر تو شده ام. الان نزديك دو هفته است در زندان هستم و به بچه ام پوشك نمي دهند و همه كارهاي ما تحت كنترل است . با دست لباس و پارچه اي كه بجاي پوشك استفاده ميشود ميشورم . غداهاي ما محدود و كم است به نزديكم امد كه بچه را در اغوش بكشد پسرم او را نمي شناخت و گريه مي كرد و مي خواست كه من مانع رفتن او به اغوش پدرش شوم. بچه را به بغل گرفتم و از همسرم خواستم كه دور شود به خواستم توجه نكرد و من شروع كردم به جيغ كشيدن كه سازمان تو را فرستاده براي تخليه غريضه ات انهم در زمانيكه من توي زندان هستم . يكي از خواهر ها سر رسيد و به همسرم گفت شما لطفا بيرون برويد همسرم كه سخت عصباني شده بود خواهر را محكم از اتاق بيرون انداخت و خواست چند لحظه با من حرف بزند كه اصلا قبول نكردم فقط مي خواستم او برود و من و بچه را تنها بگذارد تا بالاخره ديد حتي نمي تواند با منطق با من كنار بيايد رفت . به خانم شاهرخي ( مادر رضوان ) كه در انجا كار ميكرد ميگويند برو و با الهام صحبت كن چرا اينهمه فحش ميده و جيغ ميكشه گويا خانم شاهرخي از ماهيت انها مي دانسته كه سازمان چه بلايي بر سرم آورده است، قبول نمي كند . اخه خانم شاهرخي در ان پايگاه كار ميكرد و چند بار من او را ديدم قبل از اينكه مرا به پايگاه ديگري بفرستند و مخصوصا هر دو همشهري بوديم يك احساس ديگري به اين خانم محترم داشتم و برايم تعريف كرده بود كه چه وظايفي در سازمان دارد و در اين مورد من هرگز با كسي صحبت نكردم .


دسته ها : خاطرات
يکشنبه 22 12 1389 8:25
X